نزدیک به دویست سال از مرگ لودویگ ون بتهوون میگذرد ولی هنوز تأثیرِ او در تاریخ موسیقی پررنگ است. بتهوون از دو جنبه برای ما اهمیت زیادی دارد؛ اول اینکه بخش بزرگی از رپرتوارِ اجراییِ ارکسترها و تکنوازان، همچنان به آثارِ او اختصاص دارد. مورد دوم هم شاید نگرشی باشد که به واسطۀ بتهوون در بین موسیقیدانهای کلاسیک غربی رایج شد و هنوز هم در برخی جوامع، از جمله ایران، موضوعیت دارد؛ شأنِ بالاترِ موسیقیدان نسبت به مردمِ عادی. اگر برخورد خاندان اِستِرهازی با هایدن، به منظورِ سفارشِ اثرِ موسیقی، مثل سفارش دادنِ غذا به آشپزهای قلعه بود، یا اگر نامههای باخ برای به دست آوردن منصب، نشانی از شأنِ نازلِ آهنگساز در مقابل کارفرما داشت، در قرن نوزدهم، آهنگسازانی مثل برلیوز، لیست، شومان، واگنر و بسیاری دیگر، منزلتی فراتر از اعضای «عادیِ» جامعه برای خود قائل بودند. رفتار بتهوون با اَشراف، هوادارانی که مجذوباش بودند و نامههایش وجود این نگاه را تأیید میکند. موهوم یا واقعی بودنِ این نگرش بحثِ جذاب و مفصلی است که در این نوشتار نمیگنجد ولی بررسیِ زندگی بتهوون در بسترِ تاریخی، میتواند به درکِ ما از شخصیت و آثار او کمک کند.
در قرن هجدهم نیمی از نوزادان تا قبل از تولد یک سالگی میمردند. ماریا ماگدالِن تا سن 23 سالگی مرگ بسیاری از نزدیکانَش را به چشم دیده بود؛ شوهرِ اول، فرزندشان و لودویگ، فرزندِ ارشدش با یوهان ون بتهوون. او معنای فِقدان را عمیقاً درک میکرد. در دسامبر 1770 ماریا با تشویش، شاهدِ مراسمِ غسلِ تعمیدِ سومین فرزندش، لودویگ وَن بتهوون بود. اسم کودکِ نو رسیده را به احترامِ پدرشوهر، و با حسرتِ از دست رفتنِ فرزندِ ارشد، لودویگ گذاشتند؛ نامی که بر موسیقی قرنِ نوزدهمِ اروپا سیطرهای کمنظیر پیدا کرد.
لودویگِ پدر
شاید بیشتر مردم، «بُن» را فقط به خاطر بتهوون بشناسند؛ شهری که محل تولد و زندگی او تا قبل از مهاجرت به ویَن بود. ریشۀ نام بتهوون به منطقهای در شمال فلاندِر، بلژیک فعلی، برمیگردد؛ عمدۀ افرادی که این اسم را داشتند تاجر یا میخانهدار بودند. در سال 1714 لودویگ ون بتهوونِ پدر، پدربزرگِ بتهوونِ معروف، در شهر «مِشِلِن» بلژیک به دنیا آمد. او استعداد خوبی در زمینۀ موسیقی و رهبری از خود نشان میداد. در سال 1733 فرماندار ایالت کُلُن از او خواست در کلیسای شهر «بُن» استخدام شده به عنوان خوانندۀ باس فعالیت کند. او با «ماریا جوزف پُل»، دختری از خانوادهای قدیمی در بُن، ازدواج کرد. نقش لودویگ به عنوان نوازندۀ کیبورد، خواننده و بعدها مسئول موسیقی کلیسا بسیار کلیدی بود؛ شغلی که چهل سالِ بعدیِ زندگیاش را به آن اختصاص داد.
لودویگِ پدر و «ماریا جوزِف» صاحب سه فرزند شدند که فقط آخری، یوهان، زنده ماند. الکل در زندگی خانوادگی لودویگ نقشی پررنگ- هم مثبت و هم منفی- داشت. از طرفی قضاوت دربارۀ کیفیت شراب منبع درآمدی برای لودویگ، و بعدها یوهان بود؛ از طرف دیگر اعتیادِ ماریا جوزف به نوشیدنیِ الکلی، باعثِ سرخوردگی لودویگ شد تا جایی که ماریا را به آسایشگاهی خارج از شهر فرستاد. از اینجا به بعد اطلاعات کمی از ماریا جوزِف داریم؛ شاید ماریا در همانجا به فراموشی سپرده شد.
یوهان وَن بتهوون
یوهان در سال 1740 در بُن به دنیا آمد و از سنین کودکی به خوانندگی کلیسا، تحت رهبری لودویگ، روی آورد. او به دنبال درآمدی ثابت بود ولی طبق سنت آن زمان، كليسا تا سالها به كودكان و نوجوانان مبلغ قابل توجهی پرداخت نمیکرد. یوهان، بر خلاف پدر، موسیقیدان برجستهای به شمار نمیرفت و همه، غیر از خودش، به این امر واقف بودند. یوهان برای رسیدن به هدفهای بزرگ، مسیرهای کوتاه را انتخاب میکرد. او برای کسبِ درآمدِ بیشتر حاضر شد دعوت به کار از نهادی دیگر را برای کلیسا جعل کند تا بازارگرمی کرده باشد؛ البته که در این مسیر بیش از یک بار شکست خورد.
یوهان نسبتی با سختکوشی و نظم پدرش نداشت؛ رابطهاش با الکل به رویکرد مادرش بیشباهت نبود و بیشترِ اوقات، گشت و گذارِ بیهدف را به هر کار دیگری ترجیح میداد. در یکی از همین گردشها با ماریا ماگدالِن آشنا شد و خیلی زود تصمیم گرفت با او ازدواج کند. زمان زیادی لازم نبود تا ماریا متوجه بختِ بدِ خود شود؛ زندگی با یوهان بسیار پُرتَنِش بود. پس از مرگ لودویگِ پدر، در سال 1773، یوهان در تلاش بود تا منصب او را به دست آورد. او با رشوه و استفاده از ارتباطاتِ پدر، سعی کرد به این مهم دست پیدا کند ولی اپرانویسِ معروف، آندرا لوکِسی به این منصب رسید. یوهان به دل نگرفت و با او هم ارتباطی دوستانه برقرار کرد؛ سرخوردگیهای شخصی او و میلش به انتقام از زندگی، به سمت پسرش، لودویگ، نشانه گرفته شده بود.
لودویگ بتهوون؛ کودکِ مستعد
وقتی کودکی در حرفهای بسیار سخت مانند موسیقی رشد میکند، معمولاً پدر یا مادر به جای او این مسیر را انتخاب کردهاند. کودک هر کاری از او خواسته شود انجام میدهد و در مسیری که خانواده بخواهد حرکت میکند. یوهان ون بتهوون فقط یک راه برای نگه داشتن فرزندش در این مسیر بلد بود؛ فریاد، تهدید، کُتَک و حبس کردن لودویگ بازیگوش در زیرزمین. فرزندانِ «فیشر»، همسایۀ خانوادۀ بتهوون، لودویگِ کوچک را به خاطر دارند که سعی میکرد، روی یک صندلی کوتاه، به کیبورد برسد و با گریه تمرین میکرد.
در متونِ تاریخی برای مشخص کردنِ سازِ اولِ لودویگ، فقط از ساز کلاویهای نام برده شده است. از آنجایی که هنوز پیانوفُرته، پدرِ پیانوی امروزی، در آن زمان گران و کمیاب بود و در شهری کماهمیت مثلِ بُن پیدا نمیشد، میتوان حدس زد لودویگِ جوان با کلاویکُرد یا هارپسیکُرد، موسیقی را شروع کرده باشد.
در ابتدا یوهان با دیدن استعدادِ لودویگ، تصمیم گرفت او را به همان جایی برساند که خودش نرسید؛ مسئول موسیقی کلیسا. او میدانست لودویگ با حضور به عنوان خواننده نمیتواند درآمدزایی کند، اما اگر نوازندۀ ارکستر و تکنواز کلیسا شود، این درآمد حتمی است. یوهان شروع به درس دادنِ ویولن و ویولا به لودویگ کرد. از همان ابتدا لودویگ سعی داشت ملُدیهای خودش را ساخته و بداههنوازی کند. «به ویولُن و کلاویهات بچسب و نتها را به درستی اجرا کن؛ این تنها چیزی است که تو را به جایی میرساند»؛ این فریادهای یوهان بر سر لودویگِ چهار ساله است، به منظورِ نَهی او از بداههنوازی. یوهان به عنوان یک موسیقیدان، اَبلَه نبود؛ خیلی زود فهمید با کودک به شدت مستعدی سروکار دارد که شاید تواناییِ او به اندازۀ اعجوبهای همچون موتسارت باشد.
دورانِ کوتاهِ مدرسه | لودویگ ون بتهوون
با کمرنگ شدنِ آموزههای مذهبی، به دنبال جنبش روشنگری، لودویگون بتهوون در مدرسۀ لاتین شروع به تحصیل کرد. در آنجا کمی فرانسوی و لاتین یاد گرفت، همچنین تمرینات او به منظور خوشنویسی نتیجهبخش بود؛ حداقل تا دهۀ سوم زندگیاش. تصویری که همکلاسیهای او از دهسالگیِ لودویگ ارائه ميدهند، پسری کمحرف، کثیف، ساکت و منزوی است. او هیچ دوستی در مدرسه نداشت. وقتی که یازده ساله شد پدرش، مانند بسیاری از اهالیِ بُن، ضررِ مدرسه را بیشتر از منفعتِ آن دید و لودویگ را از مدرسه بیرون کشید. یازده سالگی سنی بود که یک پسر باید روی درآمدزایی تمرکز کند. از او انتظار میرفت به چیزی جُز موسیقی فکر نکند؛ البته که خودش هم راضی بود.
لودویگ بِسانِ آمادئوس
کاری که یوهان برای لودویگ میکرد فراتر از درس دادنِ ویولُن و کیبورد– آن هم بهزور- بود. او به شدت تلاش میکرد پسرش را به عنوان یک تکنواز به بقیه بشناسانَد. همه در بُن راجع به پسرِ یوهان میدانستند. تا اینکه در سال 1778، هفت سالگی لودویگ، او تصمیم گرفت از پسرش به عنوان نابغۀ موسیقیدان درآمدزایی کند. الگوی او، موتسارت بود که توسط پدرش، لئوپُلدِ ویُولُنیست، نوازندگی را از پنج سالگی آغاز کرده بود. یوهان در شناساندن فرزند نابغهاش سنِ او را یک سال کمتر اعلام میکرد. شاید به این دلیل که موتسارت در شش سالگی معروف شد و یوهان تصور میکرد این عدد میتواند به تبلیغاتِ او کمکِ شایانی کند.
شاید این سوال برایتان پیش بیاید که در آن زمان، عصری بدون رسانههای جمعی و بهویژه اینترنت، خانوادۀ بتهوون چطور از وجود موتسارتِ نابغه آگاه شد؟ در سال 1763 خانوادۀ موتسارت، در توری که برای آمادئوس و خواهر با استعدادش تدارک دیده شده بود، راهیِ بُن شدند. در سال 1770، سالی که لودویگ به دنیا آمد، موتسارت در سن چهارده سالگی، مشغول توری بود برای اجرا در پایتختهای اروپا. لودویگ مانند آمادئوس مستعد بود ولی پدرش به باهوشیِ لئوپُلد موتسارت نبود. طَمَع و عطشِ بیاندازۀ یوهان برای شهرت و پول، هیچ عایدی مثبتی برای خودش و فرزندش به همراه نداشت.
معلمِ جدید؛ اقبالِ لودویگ
از سال 1778 یوهان متوجه شد که فرزندش برای پیشرفت به معلمِ جدیدی احتیاج دارد. فایفِر، وَندِن ایدِن و رُوَنتینی مدتی معلمِ او بودند. مهمترین معلمِ بتهوون شاید کریستیَن نیفه، یکی از پیروانِ جنبشِ روشنگری بود که در سال 1781 تدریس به لودویگ را آغاز کرد. از نام نیفه نمیتوان به راحتی گذشت. او از لایپزیش آمده بود؛ جایی که هنوز سایۀ باخِ بزرگ در آن سنگینی میکرد، سپس در برلین و هامبُرگ از پسرِ یوهان سباستیان باخ، کارل فیلیپ امانوئل، تأثیر گرفته بود. اولی با «Well-Tempered Clavier» بر نیفه تأثیر گذاشته بود و دومی با شعار «نوازنده باید با قلب و روح بنوازد».
میلِ یوهان به گشتوگذار به دورانِ جوانیِ او خلاصه نمیشد. در آن زمان پدرش، به خاطرِ بیقراریِ بیش از حدِ او، لقبِ «یانیِ دونده» را برایش در نظر گرفته بود. در تابستان 1781 در پی تعطیلات کلیسا، یوهان به همراه لودویگ و معلمِ سازهای زهیِ او، رُوَنتینی به گردش رفتند. هرجا که سازِ کلاویهای، پول و پذیرایی بود، این سه برای اجرا و خوشگذرانی حاضر بودند. بیشتر مردم یوهان را – که بر خلاف لودویگ اجتماعی بود- دوست داشتند. در نتیجۀ این سفرها، پای لودویگ به قصرها و خانههای اَشراف باز شد. در پاییز آن سال، وقتی به بُن برگشتند، بیماریِ واگیردارِ اِسهالِ خونی شهر را گرفته بود. رُوَنتینی همسفرِ یوهان و معلمِ لودویگ در اثر این بیماری درگذشت.
لودویگ در سن ده سالگی تقریباً شناخته شده بود و پدرش برای او اجراهایی، معمولاً در مقابل خانۀ خانوادۀ فیشر، تدارک میدید. همچنین یوهان دیگر دربارۀ بداههپردازیهای او سختگیری نمیکرد. لودویگ ذوق زیادی در استفاده از ملُدیهای جدید و هارمُنیزه کردنِ آنها نشان میداد. تشویق شدن برای او، به تدریج، به امری بدیهی تبدیل میشد و خودش هم باور کرده بود که قرار است برای خودش کسی شود. یک بار دخترِ خانوادۀ فیشر از او پرسید: «چرا باز هم انقدر کثیفی؟ تو باید خودت را تمیز نگه داری». لودویگ در جواب گفت: «چه فرقی میکند؟ وقتی که یک جِنتِلمَن بشوم دیگر برای کسی مهم نخواهد بود». این همه سال، تمرینهای سختگیرانه برای زندگیِ شخصی، روابط عاطفی و زندگیِ اجتماعی لودویگ نتایج مثبتی نداشت؛ او همیشه به دنبال خلوت و تنهایی بود. تنها روزنهای که لودویگ از آن دنیا را میدید و دیگران را قضاوت میکرد موسیقی بود.
نمودهای روشنگری در بُن
در سال 1780 فِرِدریکِ کبیر، کسی که دلدادۀ فرانسه بود، از وضع آلمانیها اینطور به ناله افتاده بود: «آلمانیها تا الان چیزی جُز خوردن، آشامیدن، عشقبازی و جنگ یاد نگرفتهاند. ما هیچ نویسندۀ خوبی نداریم؛ شاید بعد از مرگِ من شاهدِ ظهورشان باشیم». اما نیاز نبود فردریک تا زمان مرگ خود صبر کند. اندیشه و ادبیات آلمانی در حوزۀ فلسفه، درام و رُمان شروع به رشد کرده بود. کانت و فلسفۀ او تأثیر درازمدتی بر اندیشۀ قرن نوزدهم گذاشتند. همچنین لِسینگ و گوته نمایندههای برجستۀ ادبیاتِ این دوران بودند. گوته جوری درخشید که از آن دوران به عنوان «عصر گوته» یاد میشود. روزنامۀ شهر بُن در یادداشتی در سال 1775، پنج سالگی بتهوون، به ستایش گوته پرداخته است. همان روزنامه اخبار مربوط به انقلاب امریکا، اولین ثمرۀ سیاسی عصر روشنگری را، گزارش میکرد. در آن دهه نظامِ فئودالی – که سالها بود روابط اقتصادی را تعریف میکرد- در حال برچیده شدن بود. همزمان فرماندارِ بُن در فکرِ کم کردن نفوذ مدارس مذهبی بود.
منشأ نابودیِ هر دورهای در دل خودش وجود دارد. اگر روشنگری، جنبش علمی و منطقِ آن، ایدِئولوژی برتر قرن هجدهم به حساب میآمد، در دهۀ 70 قرن هجدهم، یک جریان ادبی بر خلاف جریانِ روشنگری با تشویقِ خشونت، افراط و ذهنیگرایی شکل گرفت. نشانههای این رویکرد را در اثری از شیلِر به نامِ «دزدها» میتوان یافت؛ قصۀ پسری که با دروغ و دغل، میراثش را دزدیدهاند و او با زیرِ پا گذاشتنِ اصولِ اخلاقی، سردستۀ دزدها میشود. همچنین «اندوههای وِرتِر جوان»، به قلم گوته- که قهرمان آن به خاطر عشقی نافرجام خودکُشی میکند- نمایندۀ دیگری از این جریان است. این جنبشِ ضدِ روشنگری، نام خود را از اثری به قلمِ کِلینگِر، دربارۀ انقلاب اِمریکا، با نام «طوفان و تشویش» گرفت. مردانِ جوانِ عصبانی، مخالف منطقِ خشک و هوادارِ جزمیَت، این جریان را رهبری میکردند. روح این جنبش بیش از اندازه غیرمنطقی و هیجانی بود که دوام بیاورد؛ در کمتر از یک دهه درخشید و خاموش شد؛ ردپایی از آن در برخی آثار هایدن دیده میشود. گوته و شیلِر از آن دست شستند ولی پژواکِ آن دورهای را بنا کرد که با عنوانِ رمانتیک – عصر عشقِ شیطانی و افراطی که از قضا دوام هم آورد- از آن یاد میکنیم. این هوایی بود که لودویگ وَن بتهوونِ بزرگسال در آن نفس میکشید و در جستجوی ستارۀ درخشان خودش بود.
۱۰ حقیقت درباره لودویگ ون بتهوون
گوینده: پونه جفائی
پیشنهاد کتاب برای لودویگ فان بتهوون
کتاب بتهوون انسان پیروز اثر امیل زولا
کتابشناسی
برگفته از کتاب بتهوون، نوشتۀ Jan Swafford
6 پاسخ
بسیار قابل استفاده بود. با سپاس از تیم حرفهای شما.
ممنون از همراهی شما
اگر ترجمه بود که خیلی ضعیف بود. اگر از روی کتاب یا منبع ترجمه شده بود که بازم ترجمه مشکل داشته و نویسنده باید درست میکرده. یه قسمت هایی از مقاله مثل صحبت های محاوره ای بود، یه قسمت هاییش مثل اشعار مولانا بود! یک مقدار روان و رسا مینوشتید برای خوندن، نباید که کتاب یا منبع رو کپی کنید.
درود بر شما
لطفاً مثالی از جملهی محاورهای و یا نزدیک به بیان مولوی ارائه کنید که از کلیگویی فاصله بگیریم. اگر جایی از متن برایتان گویا نیست لطفاً آدرس دقیقتری دهید تا به آن رسیدگی شود.
متن برگرفته از کتابی است که لینک آن در انتهای متن قرار گرفته است.
بسیار جامع و جذاب
ممنون از پشتیبانی شما