کلارا شومان (۱۸۱۹ـ189۶)، با بیش از پنجاه سال زندگی حرفهای در عرصۀ موسیقی، برجستهترین نوازندۀ زن پیانو در دوران خود به شمار میرفت و جایگاهی همتراز با زیگیسموند تالبرگ[3]، آنتون روبینشتاین[4] و لیست[5] داشت. برنامههای کنسرت شومان و استانداردهای موسیقایی بالای آنها ماهیت رسیتالهای تکنوازی پیانو در قرن نوزدهم را تغییر داد. این هنرمند آهنگهای جدید متعددی از همسرش، رابرت شومان[6]، شوپن[7] و برامس[8] را به عموم عرضه کرد و این افتخار را داشت که نخستین نوازندۀ پیانویی باشد که سوناتهای بتهوون[9] را برای مردم اجرا کرد.
کلارا شومان متولد لایپزیگ بود و، از پنجسالگی، از نعمت آموزشهای دقیق پدرش، فردریش ویک[10]، در زمینۀ نوازندگی پیانو و سایر سازهای موسیقی برخوردار بود. او خود پیشرفت چشمگیرش را به برنامۀ آموزشی متعادل ویک، تمرینهای فیزیکی ملایم، حضور در اپراها و سایر اجراهای باکیفیت و ارتباط با موسیقیدانهای برجسته نسبت میدهد.شومان نخستین اجرایش را در سال ۱۸۲۸، زمانی که تنها نُه سال داشت، در ارکستر گواندهاوس لایپزیگ[11] به روی صحنه برد و، در همان سال نیز، با رابرت شومان هجدهساله آشنا شد. در فاصلۀ سالهای ۱۸۲۸ و ۱۸۳۸، کلارا زندگی حرفهای بسیار نویدبخشی را آغاز کرد و دوستی او با رابرت عمیقتر گشت و به عشق تبدیل شد. البته ویک با این ازدواج مخالف بود. یکی از دلایل مخالفتش این بود که نمیخواست کلارا را با هیچ مرد دیگری شریک شود. در ادامه، بخشهایی منتخب از مکاتبات کلارا و رابرت آمدهاند. این مکاتبات از سال ۱۸۳۷، زمانی که کلارا و پدرش توری را در وین برگزار کرده بودند، آغاز شدند. نخستین اجرای کلارا در وین، که به پایتخت موسیقی معروف است، موفقیت بزرگی بود.
آثار پیانویی کلارا شومان
نامهها و یادداشتهای کلارا شومان
نامۀ کلارا به رابرت شومان
[پراگ] جمعه ۲۴ نوامبر [۱۸۳۷]، عصر
فردا با کالسکۀ سریعالسیر رهسپار وین میشویم. این نامه دوشنبه به دستت میرسد و یک هفته فرصت داری جواب مفصل و شفافی به نامهام بدهی. همین الآن، پرستارم میگفت، از عصر، که به مدت دو ساعت در نامهات غوطهور شدهام، چشمهایم خسته به نظر میرسند. ببین، چه بلاهایی که سرم نمیآوری. راستی، یادت نرود از برنامههایت برایم بنویسی چون من هم به اندازۀ خودت به برنامههایی که داری علاقهمندم.
این روزها، خیلی به شرایطی که در آن هستم فکر میکنم و لازم میبینم توجهت را به نکتهای جلب کنم. تو بیش از اندازه به حلقه وابسته هستی. خداوندا! حلقه چیزی نیست جز پیوندی بیرونی بین ما. مگر به ارنشتاین[12] هم حلقه نداده بودی؟ حلقه برایت مهمتر است یا عهدی که با من بستهای؟ پیش از این، یکبار پیوندی را که بهواسطۀ تبادل حلقه شکل گرفته بود قطع کردهای. حلقه هیچ اعتباری ندارد … .
من هم خیلی جدی به آینده فکر کردهام. از یک چیز مطمئنم. تا زمانی که شرایط کاملاً تغییر نکند، نمیتوانم از آن تو باشم. نه از تو اسب میخواهم و نه الماس. صرفاً با داشتن تو خوشحال خواهم بود. البته میخواهم زندگی بیدغدغهای هم داشته باشم. میدانم اگر نتوانم به فعالیت هنریام بپردازم زندگی شادی نخواهم داشت و اگر دغدغۀ تأمین معاش روزانهمان را داشته باشم، نمیتوانم به هنرم بپردازم. خواستههایم زیاد است و میدانم که برای داشتن یک زندگی آسوده باید همهشان برآورده شوند. پس، رابرت، از خودت بپرس که آیا در شرایطی هستی که بتوانی زندگی بیدغدغهای برایم فراهم کنی. به این فکر کن که منی که طوری بزرگ شدهام که هرگز در زندگی هیچ دغدغهای نداشتهام، چرا حالا باید مجبور باشم هنرم را برای همیشه کنار بگذارم؟ … .
دیروز، برای آخرین بار، در نمایش تئاتر بازی کردم و (برخلاف مقررات)، بعد از هر قطعه، چهار بار دوباره روی صحنه فراخوانده شدم. کنسرتوی خودم [اثر شمارۀ هفت با گام لا مینور] و واریاسیونهای[13] آدولف هنسلت[14] را نواختم. تقریباً، هیچ کس به یاد نمیآورد، پیش از این، اجرای کامل این اثر را دیده باشد. البته من اصلاً علاقهای به ماندن در این شهر ندارم و وین من را به سوی خود فرامیخواند. وقتی به شهری غریبه میآیم که هیچ کدام از ساکنانش من را نمیشناسند، غم وجودم را فرامیگیرد و افکار زیادی در مغزم شروع به رژهرفتن میکنند. خدایا، احساس میکنم قلبم در شرف انفجار است.
اگر در چهار هفتۀ آینده نامهای از من دریافت نکردی، از دستم عصبانی نباش چراکه از نظر وقت در مضیقه خواهم بود و فقط میتوانم در ساعات عصر زمانی اندک برای نوشتن پیدا کنم. احتمالاً، بسیاری از ساعتهای عصر نیز از آن خودم نخواهد بود و باید از این ساعتها، برای انجامدادن وظایف اجتماعیام، صرفنظر کنم. دیگر دیروقت است و نمیتوانم به نوشتن ادامه دهم. میدانم نامهام خالی از هر گونه هیجان است. اما فعلاً باید با همین سر کنی و آن را حمل بر عشق من به خودت کنی چراکه تکتک کلماتش را با عشقی ناب نوشتهام.
از طرف کلارایت
نامۀ رابرت به کلارا
[لایپزیگ]، ۲۸ نوامبر
اول پاسخ مهمترین قسمت نامهات را میدهم؛ همانجا که گفتی، تا زمانی که شرایط کاملاً تغییر نکند، هرگز نمیتوانی از آنِ من شوی. وقتی داشتی این جمله را مینوشتی روح پدرت کنارت ایستاده بود و آن را به تو دیکته میکرد. اما این تو هستی که این جمله را نوشتهای و کاملاً حق داری که به فکر شادی و رضایت بیرونیات باشی. باید از این مورد کاملاً مطمئن شویم. اما چیزی که باعث ناراحتیام میشود این است که تازه الآن برای اولین بار اعتراضت را بیان کردهای؛ این مخالفت باید همان ابتدا و وقتی صادقانه شرایطم را برایت توضیح دادم ابراز میشد. اگر همان موقع در این مورد صحبت کرده بودی و از تردیدهای بیشمارت آگاهی داشتم، هرگز به مخیلهام هم نمیگنجید که برای پدرت نامه بنویسم.
مطالب مربوط به ثروتم که در نامهام به خودت و، سپس، پدرت نوشته بودم، هم آن زمان و هم اکنون، حقیقت دارند. ثروت هنگفتی ندارم. اما آنقدر ثروتمند هستم که دختران زیادی، که بسیاری از آنها زیبا و باکمالات هم هستند، تقاضای ازدواجم را بپذیرند و بگویند: «بالأخره، هر طور که شده، از عهدۀ مخارجمان برمیآییم. تنها چیزی که میخواهم این است که یک پیشخدمت خوب برای خانه استخدام کنی و …». آن زمان، تو هم احتمالاً همینطور فکر میکردی. اما الآن نظرت تغییر کرده است و من هم کاملاً گیج شدهام.
خب، حالا کمی از شرایط کسبوکارم برایت میگویم. فکر نمیکنم بتوانم درآمدم را در کوتاهمدت افزایش دهم مگر اینکه معجزهای آسمانی رخ دهد. من هم دقیقاً مثل خودت آرزو میکنم درآمدم بیشتر شود. تو خودت با نوع کار من آشنا هستی و میدانی ماهیتی کاملاً ذهنی دارد و هرگز نمیتوان آن را مانند کار یدی پیش برد … قبلاً استقامتم در برابر سختیها را ثابت کردهام. آیا میتوانی جوانی به سن و سال من را مثال بزنی که توانسته باشد، در مدت زمانی چنین کوتاه، حوزۀ فعالیتش را تا این حد گسترده کند؟ کاملاً روشن است که خودم هم دوست دارم بتوانم حوزۀ کاریام را از این هم گستردهتر کنم تا درآمد بیشتری داشته باشم. مطمئنم، در این مسیر موفق هم خواهم شد. اما تصور نمیکنم بتوانم درآمدم را به قدری که مدّنظرت است برسانم یا شاید نتوانم ثروتی را برایت فراهم کنم که با ثروت فعلی تو برابر باشد. با وجود همۀ اینها، میتوانم با وجدانی آسوده اعلام کنم که میتوانم، طی دو سال، شرایطی را فراهم کنم که بتوانم، بدون نگرانی، از عهدۀ تأمین مخارج همسرم یا حتی دو همسرم بربیایم. البته برای اینکه بتوانم این هدف را محقق کنم، باید همچنان به کارم ادامه دهم.
کلارای عزیز، آخرین صفحۀ نامهات چشمانم را باز کرد و میخواهم با همۀ وجود برای رسیدن به این هدف تلاش کنم. البته میتوانستی منظورت را با لحن عاشقانهتری بیان کنی. بهسختی میتوانم کلمهای برای پاسخ به این قسمت از نامهات پیدا کنم. … همانطور که قبل از این هم گفتم، این پدرت است که قلم را در دست گرفته و این نامه را نوشته است. سردی نهفته در خطوط این نامه مهلک هستند … .
از دیروز که خواندم حلقهام برایت ارزش چندانی ندارد، دیگر اهمیتی به حلقهات نمیدهم و آن را در انگشت نمیکنم. خواب دیدم کنار استخری عمیق قدم میزنم که، ناگهان، میلی درونی وادارم کرد حلقه را در آب بیندازم. بعد از آنکه حلقه را در آب انداختم، اشتیاقی پرشور وجودم را فرا گرفت؛ اشتیاقی که تشویقم کرد خودم را هم به دنبال حلقه در آب بیندازم … .
فردا بیشتر برایت مینویسم … در سرم آتشی برپا است و چشمانم از اندوهت سنگین و خستهاند. خداوند نگهدارت باشد.
نامۀ کلارا به رابرت
وین، چهارشنبه، ۶ دسامبر ۱۸۳۷
همان اندازه که از دریافت نامهات خوشحال شدم، با خواندن اولین صفحهاش اندوه وجودم را فراگرفت. چطور میتوانی اینچنین احساساتم را جریحهدار کنی؟ چطور میتوانی اینچنین تلخ اشکم را دربیاوری؟ آیا این کسی که تا این حد سخنانم را اشتباه فهمیده است همان رابرت است؟ آیا این کسی که چنین معنای وحشتناکی را در جملاتم یافته است همان رابرت است؟ آیا من مستحق شنیدن چنین جملاتی هستم؟ بله، میدانم دختران زیبای زیادی را میتوانی انتخاب کنی که شاید بهخوبی من باشند و مهارت خانهداری آنها از یک هنرمند هم بهتر باشد. بله، همۀ اینها را میدانم. اما گفتن این افکار به من اصلاً درست نیست؛ آن هم منی که فقط و فقط برای تو زندگی میکنم. اصلاً، اگر واقعاً به من عشق میورزی، چرا باید به چنین مواردی فکر بکنی؟ … واقعاً فکر میکنی آرزوهایم دستنیافتنی هستند؟ من فقط دو چیز میخواهم: قلبت و شادیات.
چطور میتوانم با این همه دغدغههایی که بر من تحمیل شده است آرام باشم؟ آیا باید خودم را بهخاطر اینکه اساساً خواستهام نبوغت را به کار بگیری تا بتوانم همچنان علائقم را دنبال کنم گناهکار بدانم؟ خیر، افکار من تا این حد حقیر و فرومایه نیستند. شاید بعدها من را بهتر بشناسی.
در تصورم هیچ خوشبختیای بهتر از تداوم زندگی در راه هنر نیست. البته این زندگی باید توأم با آرامش نیز باشد چراکه هر دوی ما ساعتهای زیادی از خوشی به زندگی بدهکاریم. پس، در همۀ موارد با یکدیگر اتفاقنظر داریم. حالا، باید به قلبت متوسل شوم و بگویم: «بله، رابرت، بیا دقیقاً همینطور زندگی کنیم.». فکر میکنی من نمیتوانم عشقی پرشور داشته باشم؟ بله که میتوانم. من هم میتوانم عشقی پرشور داشته باشم. اما وقتی قلبمان مالامال از دغدغه باشد، عشق پرشور هم ناگهان متوقف میشود. در این شرایط است که خودت را با حقیقت روبهرو میبینی. میدانم برای داشتن یک زندگی ساده به خیلی چیزها نیاز داریم. اما تردید نداشته باش که همهچیز روبهراه خواهد شد. من ایمانی راسخ دارم و حلقهات نیز هر روز این جمله را برایم تکرار میکند: «باور داشته باش، عشق بورز و امیدوار باش».
نامۀ کلارا به رابرت
[وین، دسامبر]
امروز ۱۳ دسامبر، فیشهوف[15] به من گفت: «نامهای از شومان برایتان آمده است». هر وقت اسمت را میشنوم، سر تا پایم میلرزد. بدترین سؤالی که همیشه از من میپرسند هم این است: «شومان کیست؟ کجا زندگی میکند؟ آیا پیانو مینوازد؟
ـ آهنگساز است.
– چه آهنگهایی مینویسد؟
وقتی با این سؤال مواجه میشوم، دوست دارم مثل خودت بگویم: «از آن آدمهایی است که هیچ پیوندی بینتان نیست. آنقدر بالاتر از شماست که از درکش عاجزید و نمیتوانید با کلمات توصیفش کنید.». امروز، مجبور شدم بعضی قسمتهای نامهات را همچون معما حل کنم. البته فیشهوف هم نمیتواند نامهات را بخواند. چقدر از دیدن نوشتهات خوشحالم شدم. وقتی اسمت را در پایین نامه دیدم، قلبم ناگهان خوشحال و، همزمان، اندوهگین شد. ـ میتوانستم برای رنج و شادیام زاری کنم. ـ خداوندا! رابرت، باورم کن. هر روز ساعتهای زیادی را در غم و اندوه میگذرانم. وقتی اینجا نیستی، از هیچ چیز نمیتوانم کاملاً لذت ببرم. همیشه باید با دیگران با احترام صحبت کنم و این در حالی است که هیچ چیز جز فکر تو در سرم نیست … .
اما، از روی چیزهایی که دربارۀ پدرم نوشتم، او را اینچنین بیرحمانه قضاوت نکن. حالا دیگر اصلاً سعی نمیکند من را متقاعد کند تا از تو دست بکشم چون میداند با این کارش احساساتم را جریحهدار خواهد کرد، باعث افسردگی و دلسردی من خواهد شد و تمرین و کنسرتها را برایم دشوار خواهد کرد. فکر میکند نامهاش همهچیز را تمام کرده است … .
اما وقتی اینگونه بهطرف پدرم سنگ پرتاب میکنی، احساساتم جریحهدار میشود چراکه او فقط در پی آن است که در قبال ساعتهایی که برای آموزشم وقف کرده است پاداشی دریافت کند. خوشحالی مرا میخواهد و فکر میکند خوشحالی تنها با ثروت به دست میآید. آیا رواست برای چنین دلیلی با او با عصبانیت رفتار کنی؟ پدرم مرا بیش از هر چیزی دوست دارد و اگر متوجه میشد که فقط در کنار تو خوشحال خواهم بود هرگز با من، که فرزندش هستم، چنین با نیش و کنایه صحبت نمیکرد. پس، بهخاطر عشق من هم که شده، او را بهخاطر خودبینی ذاتیاش ببخش. به این فکر کن که رفتارش با تو به علت محبتش به من بوده است. تو هم مرا دوست داری و اگر او را ببخشی مرا خوشحال خواهی کرد. نمیخواهم دربارۀ پدرم دچار سوءتفاهم باشی. همۀ انسانها اشتباهاتی دارند؛ درست مثل من و خودت. عذر میخواهم که اینطور رک صحبت میکنم.
نامۀ کلارا به رابرت
[وین]، ۲۱ [دسامبر]
امروز، دومین کنسرتم را برگزار کردیم و باز هم به موفقیتی بزرگ دست یافتیم. از بین همۀ بخشهای برنامه، کنسرتوی خودم با بیشترین استقبال روبهرو شد. قبلاً از من پرسیده بودی که آیا با میل و ارادۀ خودم در کنسرت شرکت میکنم یا نه؟. حالا باید قاطعانه بگویم که بله همینطور است. حالا که کنسرتم همهجا با استقبال روبهرو شده است و صاحبان فن و مردم از آن راضی هستند قاطعانه اعلام میکنم که مشتاق حضور در این کنسرتها هستم. البته راضیبودن یا نبودن من از کنسرتها خود مسئلۀ دیگری است. فکر میکنی آنقدر ضعیف هستم که نتوانم اشتباهات کنسرتهایم را پیدا کنم!؟ خودم به همۀ اشتباهاتم وافقم اما مخاطبان از این اشتباهات و سایر مسائلی که دانستنشان ضرورتی برای آنها ندارد چیزی نمیدانند. فکر میکنی اگر کنسرتهایم همهجا، مانند لایپزیگ، با استقبال مواجه میشدند، در سایر نقاط دنیا هم اجرا داشتم؟ مسلماً، وقتی اینجا در لایپزیگ اجرا داشته باشی، دیگر دلت نمیخواهد به شمال بروی؛ جایی که قلب مردانش از سنگ است. (البته خودت یک استثنا هستی.) باید صدای تشویقها را که همچون طوفان بود میشنیدی. مجبورم کردند فوگ[16] باخ[17] و واریاسیونهای هنسلت را تکرار کنم. هیچ احساسی دلپذیرتر از جلب رضایت همۀ مخاطبان از اجرا نیست.
خب، از خودم زیاد حرف زدم. حالا نوبت تو رسیده است … وقتی نامهات را خواندم از این توصیفت که گفته بودی «و ما به خانهمان بازمیگردیم؛ خانهای سرشار از گنج» خیلی خندهام گرفت. خدای من! واقعاً چه فکر میکنی؟ هنر نواختن ساز دیگر مثل گذشته پولساز نیست. اصلاً میدانی چقدر باید کار کنی تا بتوانی چندتایی سکۀ تالر[18] نصیبت شود؟ وقتی ساعت ده شب کنار پاپ[19] نشستهای، من بیچاره تازه به یک مهمانی رسیدهام؛ جایی که باید برای شنیدن چند جملۀ مهربانانه و فنجانی آب گرم ساز بنوازم و، بعد از آن، خسته و کوفته، حدود ساعت یازده یا دوازده شب، به خانه برسم و، بعد از نوشیدن جرعهای آب و دراز کشیدن، با خودم فکر کنم: «آیا هنرمند چیزی بیشتر از یک گدا نیست؟». با همۀ اینها، هنر هدیهای زیباست. واقعاً، چه چبزی میتواند زیباتر از بیان احساسات با موسیقی باشد؟ چه چیزی میتواند هنگام مواجهه با مشکلات چنین آرامت کند؟ چه چیزی میتواند چنین احساس خوشایند و فوقالعادهای در وجودت پدید آورد؟ چه چیزی میتواند ساعاتی خوش را برای این همه انسان به ارمغان بیاورد؟ چه احساسی بالاتر از شادی ناشی از دنبالکردن هنری است که حاضری حتی زندگیات را هم برایش فدا کنی. من همۀ این کارها و بیشتر از آن را هم امروز کردهام و، وقتی برای استراحت دراز میکشم، احساس شادی و خرسندی دارم. بله، من خوشحالم، اما خوشحالیام تنها زمانی کامل میشود که بتوانم خودم را در قلبت جا کنم و بگویم: «حالا دیگر برای همیشه از آن تو هستم؛ هم خودم و هم هنرم».
دادگاه، در جریان رسیدگی به دعوی کلارا و رابرت شومان علیه ویک، حکمی را به نفع دو خواهان صادر کرد. این دو هنرمند، در تاریخ دوازده سپتامبر سال ۱۸۴۰، یک روز پیش از تولد ۲۱ سالگی کلارا، با یکدیگر ازدواج کردند. آنها طی چهارده سال زندگی مشترک تلاش کردند بین فعالیتهای رابرت در حوزۀ آهنگسازی و زندگی حرفهای کلارا در مقام نوازندۀ پیانو پیوند برقرار کنند. مسلماً، نزاعهایی بین این زوج شکل میگرفت و، با اینکه کلارا، به اندازهای که میخواست، اجرای عمومی نداشت و تور برگزار نمیکرد، زندگی مشترکش با رابرت قابلیتهای هنریاش را غنیتر کرده بود. به همین ترتیب، کلارا نیز بر آثار رابرت در حوزۀ آهنگسازی تأثیر گذاشته بود و این آثار اغلب بهواسطۀ اجراهای او بود که به عموم معرفی میشدند. نامه و یادداشتهایی که در ادامه میآیند زمانی نوشته شدهاند که این زوج فقط یک فرزند به نام ماری داشتند. یادداشتها را رابرت در دفترچۀ خاطرات مشترکشان و نامه را کلارا نوشتهاند. کلارا هفت فرزند دیگر به دنیا آورد و، با تولد هر کدام از آنها، مسئولیتهایش در امور خانه بیشتر شد.
از طرف کلارا به دوستش، امیلی لیست[20]، پس از بازگشت از کنسرت خود در کپنهاگ
[لایپزیگ، ۳۰ مه ۱۸۴۲]
بله، واقعاً تنها به کپنهاگ رفتم (منظورم این است که رابرت در این سفر همراهم نبود و خانمی از شهر برمن همراهیام میکرد) و از رابرت جدا بودم. اما، اگر خدا بخواهد، این اتفاق دیگر هرگز رخ نخواهد داد. همهچیز را برایت توضیح میدهم تا بتوانی دلیل این کارمان را درک کنی.
… در هامبورگ [خانوادۀ شومان، برای اجرای سمفونی شمارۀ یک اثر شمارۀ ۳۸ در گام میبمل ماژور به هامبورگ سفر کرده بود]، قویاً به ما توصیه شد که سفری به کپنهاگ داشته باشیم و دعوتنامههای متعددی نیز از این شهر دریافت کردیم. پس، تصمیممان را گرفتیم و بلافاصله مراحل آمادهسازی کنسرتم را آغاز کردیم.
هرچه زمان بیشتر میگذشت، رابرت مصممتر میشد که رهاکردن مقالهاش در دستان غریبهها، آن هم به مدت دو ماه (مهلت سههفتهای که برای نوشتن مقالهاش[21] در نظر گرفته بود تمام شده بود)، ممکن نیست و تصمیم بر آن شد که از خیر این سفر بگذریم. البته خودم یک بار دیگر موضوع را دقیقتر برررسی کردم. من یک زن هستم و نباید هیچ فرصتی را از دست بدهم. وقتی هیچ درآمدی در خانه ندارم، چرا نباید، با تکیه بر استعدادم، درآمدی برای زندگی مشترکم با رابرت فراهم کنم؟ آیا کسی میتواند برای این کار پشت سرم بدگویی کند؟ آیا کسی میتواند برای اینکه همسرم در خانه مراقب فرزندش و کسبوکارش است پشت سر او بدگویی کند؟ برنامهام را با رابرت در میان گذاشتم. راستش را بخواهی، اول از فکرم خوشش نیامد. اما درنهایت، تا جایی که میتوانستم مسئله را بهصورت منطقی برایش شرح دادم و او هم پیشنهادم را پذیرفت. تصمیمم واقعاً گامی بزرگ برای زنی بود که تا این حد عاشق همسرش است. این کار را بهخاطر عشقم به رابرت کردم و همین هم ثابت میکند هیچ فداکاریای برایم چندان بزرگ و دشوار نیست. علاوه بر این، با دختر مهربانی آشنا شدم که، درنهایت خوشحالی، پیشنهاد داد در این سفر مرا همراهی کند؛ دختری از یکی از محترمترین خانوادههای برمن، کسی که همسرم مطمئن بود در کنارش در امنیت خواهم بود. همانروز هامبورگ را ترک کردیم. رابرت عازم لایپزیگ بود و من، از راه کیل[22]، رهسپار کپنهاگ شدم. هرگز روز جداییمان را فراموش نمیکنم.
یادداشت رابرت در دفتر خاطرات، همزمان با سفر کلارا به کپنهاگ
[لایپزیگ، ۱۴ مارس]
این جدایی یک بار دیگر مرا از جایگاه خاص و دشوارم آگاهتر کرد. آیا باید استعداد خودم را رها کنم و در سفرهایت همچون ملازم در خدمتت باشم؟ آیا، زنجیرشدن من به مقالهنویسی و پیانو باعث شده است استعدادت را رها کنی تا هدر برود یا باید چنین کنی؟ بهویژه حالا که هنوز جوانی و گنجینهای از تواناییها داری. بالأخره، راهحل را پیدا کردیم. تو همراهی را با خودت به سفر بردی و من هم نزد فرزندمان و کارم برگشتم. اما جهانیان چه خواهند گفت؟ خودم را، با فکرکردن به واکنش آنها، شکنجه میکنم. بله، کاملاً درست است. باید راهی پیدا کنیم تا هر دو بتوانیم در کنار هم استعدادهایمان را رشد بدهیم و به کار بگیریم.
یادداشت رابرت در دفتر خاطرات
[لایپزیگ، اکتبر]
مثل همیشه، نوازندگیاش خوب و دلنشین بود. اغلب از اینکه به دفعات فراوان در مطالعات کلارا وقفه ایجاد میکنم متأسفم زیرا هرگز پیش نیامده است، وقتی مشغول نوشتن آهنگ هستم، مزاحمم شود. بهخوبی میدانم همۀ هنرمندانی که اجرای عمومی دارند، هرقدر هم که بزرگ باشند، هرگز نمیتوانند بعضی تمرینهای جسمانی را کنار بگذارند. باید طوری تمرین کنند که انعطافپذیری انگشتانشان حفظ شود. اما هنرمند عزیز من هیچ وقت برای این تمرینها وقت ندارد. تا آنجا که به سطوح عمیقتر آموزش موسیقی مربوط میشود، کلارا هرگز در جا نزده است و، برعکس، همیشه در مسیر پیشرفت گام برداشته است؛ در حال حاضر، دانش موسیقاییاش به سطح خوبی رسیده و همین هم باعث شده است نوازندگیاش، در مقایسه با گذشته، بهتر، سنجیدهتر و لطیفتر باشد.[23] اما کلارا اغلب وقت کافی در اختیار ندارد تا تکنیکهایی را که یاد گرفته است به بالاترین سطح کمال برساند و این تقصیر من است و کاری هم از دستم ساخته نیست. کلارا میداند که من هم باید به فکر رشد استعدادهایم باشم. او میداند الآن تواناییهایم در بالاترین سطحشان قرار دارند و باید نهایت استفاده را از سالهای جوانیام ببرم. بههرحال، این شرایطی است که پس از ازدواج دو هنرمند با یکدیگر پیش میآید. یک نفر نمیتواند همهچیز را داشته باشد. از همۀ اینها گذشته، هیچ چیز به اندازۀ شادی در زندگی اهمیت ندارد. ما هم واقعاً، از اینکه همدیگر را داریم، به درک عمیق متقابل رسیدهایم و از صمیم قلب عاشق هم هستیم، خوشحالیم.
در سال ۱۸۴۵، سلامت روان رابرت شومان رو به زوال گذاشت و دو سال پس از بستریشدن در آسایشگاهی در اندنایش[24] (نزدیک بُن) چشم از جهان فروبست. کلارا، همزمان با ابتلای رابرت به بیماری علاجناپذیری که جانش را گرفت، باردار بود و، بلافاصله پس از بهدنیاآمدن هشتمین فرزندشان، اولین تور از تورهای متعددی را آغاز کرد که بهتدریج به یکی از ویژگیهای بارز زندگی حرفهایاش تبدیل شدند و بیش از سی سال ادامه داشتند.
مسلماً، ضرورت تأمین معاش خانوادهای بزرگ یکی از انگیزههای کلارا برای برگزاری این تورها بود. اما آنطور که به نظر میرسد این هنرمند احساس کرده بود باید به آرزوی تحققنیافتهاش برسد و، از طریق هنرش، دست به خودابرازی بزند. علاوه بر این، کلارا با غرقشدن کامل در اجراهای موسیقی به آرامش میرسید؛ بهویژه آنکه اکثر اجراهایش آهنگهایی بودند که رابرت نوشته بود.
در دورۀ بیماری رابرت و روزهای پس از مرگش، دوستی کلارا با برامس و یوزف یواخیمِ[25] ویولننواز تا حدودی مایۀ تسلیاش بود. این دوستیها، مانند سایر دوستیهای کلارا، تا آخر عمر او پایدار و برقرار بودند. کلارا، در دوستی با برامس، از موهبت معاشرت با نابغهای خلاق برخوردار بود و پیش از این، همین نبوغ و خلاقیت را در رابرت نیز دیده بود. کلارا همچنان، با خرسندی کامل، از آثار موسیقایی رابرت در اجراهایش استفاده میکرد.
کلارا شومان به اهمیت خودش در جایگاه نوازندۀ پیانو پی برده بود و، در سالهای پس از مرگ رابرت، در درجۀ اول، خود را هنرمند، و، بعد از آن، یک مادر میدید. در مواقعی که کلارا برای برگزاری تورش در سفر بود، دوستان خانوادگی و پدربزرگها و مادربزرگها از فرزندان شومان نگهداری میکردند یا اینکه آنها در مدرسههای شبانهروزی اقامت میگزیدند. کلارا بهصورت مرتب برای فرزندانش نامه مینوشت و، هر زمان که میتوانست، خانواده را برای تجدید دیدار دور یکدیگر جمع میکرد. خانوادۀ شومان اغلب کل تابستان را کنار یکدیگر میگذراندند. بزرگترین دختر کلارا، بعد از رسیدن به سنّ قانونی، مدیریت امور خانه، تورها و کلاسهای تدریس مادرش را بر عهده گرفت.
نامۀ کلارا به ولدمار بارگیل[26]، برادر ناتنیاش
لندن، ۳ مه ۱۸۵۷
برایت خبرهای خوبی از خودم ندارم. اغلب دلم بهشدت برای خانه تنگ میشود و نمیدانم چطور میتوانم این شرایط را تحمل کنم. تا اینجا، فصل خیلی بدی داشتیم و اگر در ماه ژوئن اوضاع بهتر نشود … مجبور میشوم برگردم … . این ماه، فقط دو قرارداد کاری داشتم. اگر همهچیز خوب پیش برود و چند قرارداد دیگر هم ببندم، میتوانم از عهدۀ مخارجم بربیایم … پس، همانطور که میبینی، حق دارم چنین مضطرب باشم. کلاسهایم هم چندان خوب پیش نمیروند. اینجا، همهچیز خیلی کندتر پیش میرود. فردا، برای اولین بار اجرای عمومی دارم. خدایا، اصلاً دلودماغش را ندارم.
یادداشت کلارا در دفتر خاطراتش
لندن، ۷ ژوئن
تمام روز، درونم کشمکشهایی تلخ برپا بود و سنگینی فردا[27] را روی قلبم احساس میکردم. خدایا، کاش دوست عزیزم هنوز اینجا بود و میتوانستم سر روی قلبش بگذارم و اشک بریزم. اما قلبی که او را از دست داده است، قلبی که فوقالعادهترین همسر جهان را از دست داده است، دیگر اشکهایش پایانی ندارند. کاش روح رابرت از آسمان به همسر اندوهگینش نگاهی میانداخت و روحش را آرام و قلبش را قوی میکرد. خدایا، دیگر نمیتوانم بنویسم.
[لندن]، ۸ ژوئن
امروز، [یوهانس] برامس[28] سنگ قبر عزیزم را کار گذاشت و، به این ترتیب، روحم کاملاً از بدنم جدا شد و پیش او رفت.
[زوریخ]، ۱۹ دسامبر
برای خوشحالکردن واگنر[29]، سمفونیهای درسی رابرت را نواختم [اثر شمارۀ سیزده] … .
[زوریخ]، ۲۱ دسامبر
تورِمان، از لحاظ مالی، بسیار موفق بود. به بیان دیگر، الآن در موقعیتی هستم که میتوانم بدهیهایی را که بابت تعویض خانه متحمل شدهام تسویه کنم. البته باید پول بیشتری دربیاورم تا بتوانم زندگیمان را تا زمستان آینده تأمین کنم.
[مونیخ] ۲۲ دسامبر
امروز عصر به مونیخ رسیدم. هنوز ذهنم از خاطرات سوئیس و کوههای آلپ سرشار است. وقتی آنجا بودم، چنان هوا را استشمام میکردم که گویی عطر گلها را میبویم.
نامۀ کلارا به یواخیم
مونیخ، ۲۷ دسامبر
سه روز پیش، یکی از کنسرتوهای رابرت [اثر شمارۀ ۵۴ با گام لا مینور] را در تالار اودئون[30] مونیخ نواختم و با تشویق فراوان حضار روبهرو شدم.
سپس، ارکستر یک تاج گل زیبا به من هدیه داد. من هم با افتخار آن را به رابرت دادم؛ هرچند بهجای آنکه دور گردنش باشد، روی سنگ قبرش قرار گرفته است. تابهحال کم تاج گل هدیه نگرفتهام، اما هرگز پیش نیامده است که، هنگام دریافتشان، به این فکر نکرده باشم که چند گل از گلهای تاج حقّ تو و یوهان است. اگر همانطور که قلب و وجدانم میگوید، میتوانستم سراپایت را با این گلها بپوشانم، هیچ گلی برای خودم باقی نمیماند. هیچ کس نمیداند چقدر خودم را مدیونت میدانم و واقعاً کلمات نمیتوانند احساسم را در این مورد بازگو کنند. این احساس تنها در قلبم است؛ گرم و جاوادانه.
کلارا شومان و یوزف یواخیم، آدولف فردریش مِنزل، ۱۸۵۴
یادداشت کلارا در دفتر خاطراتش
[لندن]، مه [1865]
از پنج سال پیش تا کنون، متوجه تغییری محسوس در برخوردها نسبت به رابرت شدهام. در کمال تعجب، متوجه شدهام تعداد طرفداران شومانها بسیار زیاد شده است. یکی از متعصبترینشان [جرج] گروو[31] است. هر روز بیشتر از گروو خوشم میآید و در کنارش راحت هستم.
[لندن]، ۳ مه
کنسرتوی بتهوون را با گام میبمل ماژور [کنسرت شمارۀ پنج، اثر شمارۀ ۷۳] در سالن انجمن موسیقی اجرا کردم. موفق شدم اجرای زیبایی داشته باشم و تشویق حضار هم چشمگیر بود … هر روز خانوادۀ یواخیم را میبینیم.[32] همیشه در کنارشان راحت هستم.
[لندن]، ۱۵ [مه]
عصر امروز از آن عصرهای ویژه بود. با استقبال زیادی روبهرو شدم؛ از آن استقبالهایی که واقعاً میتوانند به هر کسی دلگرمی بدهند. [آرتور] چپل[33]، مدیر مجموعۀ کنسرتهای پاپولار[34]، رویدادی را با نام «عصری با شومان» ترتیب داده بود. قرار بود، در این رویداد، فقط آهنگهای رابرت نواخته شوند. یواخیم آهنگی را با گام لا مینور یا کوارتت [اثر شمارۀ ۴۲ قطعۀ شمارۀ یک] نواخت و من هم آهنگی با گام دو دیز مینور [سمفونیهای درسی، اثر شمارۀ سیزده] و چند قطعۀ کوچک را نواختم. در این اجرا، با چنان استقبال گرمی روبهرو شدم که تابهحال نظیرش را ندیده بودم. واقعاً تحتتأثیر این استقبال قرار گرفته بودم. از آخرین باری که توانسته بودم پشت پیانو بنشینم مدتها میگذشت. خدایا، کاش رابرت زنده بود و همۀ اینها را میدید. هرگز فکرش را نمیکرد که در انگلستان با چنین تعریف و تمجیدی روبهرو شود. (بخش عمدۀ تشویقها از آن رابرت بود.)
نامۀ کلارا به برامس
لندن، ۱۹ مارس ۱۸۶۸، پلاک ۱۸۶، پیکادیلی
مدتها بود دنبال وقتی بودم که بتوانم به نامهات پاسخ دهم. در این حین، شادیهای زیادی سراغم آمدهاند و مجبور بودم با غمهای زیادی نیز دستوپنجه نرم کنم. دورهای پر از اضطراب را سپری کردهام؛ البته خودت قبلاً همۀ اینها را در برلین شنیدهای. اگر سر صحبت را دربارۀ این مسائل باز کنم دیگر کسی نمیتواند متوقفم کند. پس، بهتر است زبان در کام بگیرم. اگر فلیکس[35] تابستان را نزد ما بگذراند، حتماً حالش خوب خواهد شد. در اینباره بسیار خوشبین هستم. اما نمیدانم چه بر سر لودیگ[36] خواهد آمد. پیشنهاد شغلی جدیدش در لایپزیگ حقیقت دارد؟ چه مدت آنجا خواهد بود؟ چهقدر با هم فرق دارند! یکیشان با تنبلی و بیکاری مضطربم کرده است و دیگری با کار بیش از اندازه. چقدر خوششانس بودم که دست از اصرارهایم برنداشتم و فلیکس بالأخره پیش یک دکتر درستوحسابی رفت. در پاییز، حالت چهرهاش طوری بود که احساس کردم حتماً باید سری به پزشک بزند و اصرارهایم باعث شد بالأخره موضوع را جدی بگیرد. سه هفته است که جولی به فرانکفورت رفته است و ظاهراً حالش از تابستان پارسال بسیار بهتر است. همۀ ما همیشه در زندگی با پستی و بلندیهای زیادی روبهرو هستیم و مادران هم هرگز نمیتوانند لحظهای را بدون نگرانی بگذرانند. اینجا تحمل این اضطرابها برایم دوبرابر دشوارتر است. اما همین تلاشها است که مقاومتم را بیشتر میکند و تجربه نیز هر بار این مسئله را به من ثابت کرده است. نامه را با گفتن از خودمان شروع کردم؛ درحالیکه قصدم صحبتکردن دربارۀ خودت بود … . واقعاً میخواهی در وین مستقر شوی؟ به نظرم، فکر بدی نیست. من هم دوست دارم در وین زندگی کنم؛ البته اگر بتوانم در این شهر به خواستهام برسم … آنطور که به نظر میرسد، فکر میکنی درآمدم آنقدر زیاد بوده است که الآن از سر تفریح سفر میکنم.[37] اما کسی برای تفریح و لذت خودش را تا این حد به زحمت نمیاندازد. علاوه بر این، حالا که قابلیتهایم در بالاترین سطحشان قرار دارند و بیش از هر زمان دیگری موفق هستم، واقعاً وقتش نیست که به توصیهات عمل کنم و خودم را در خلوت زندگی و امور شخصی غرق کنم. سال گذشته، همهجا با استقبالی فوقالعاده گرم مواجه شدم … بهجز چند مورد استثنا، همیشه اجرای خوبی داشتهام. واقعاً نمیفهمم چرا باید دقیقاً در همین لحظه زندگی حرفهایام را کنار بگذارم. اما، بههرحال، یکبار دیگر به این توصیه فکر میکنم. تا وقتی که ندانم چه دلایلی باعث شدهاند چنین توصیهای به من بکنی و چنین زمانی را برای مطرحکردنش انتخاب کنی، نمیتوانم پیشنهادت را درست سبکوسنگین کنم. زمانی که برای مطرحکردن این پیشنهاد انتخاب کردی طوری بود که ممکن بود بر کیفیت کارم تأثیر بگذارد و همۀ تواناییهایم را مختل کند. در بهترین حالت میتوانم بگویم، کاملاً نسنجیده عمل کردی.
یادداشت کلارا در دفتر خاطراتش
[آوریل]
قرار بود برای تماشای نوازندگی یوهانس در مراسم آمرزشخوانی [آمرزشخوانی به زبان آلمانی، اثر شمارۀ ۴۵] به برمن بروم. اما آنقدر افسرده بودم که نتوانستم عزمم را برای رفتن جزم کنم. البته روزالی [لسر][38] و ماری [دخترش] آنقدر اصرار کردند که سرانجام در روز ۹ آوریل واقعاً رهسپار برمن شدم. همراه با ارنسیت رودورف، به وونستورف[39] رفتم و، آنجا، یواخیم و همسرش را، که عازم برمن بودند، ملاقات کردم. توانستیم خودمان را دقیقاً بهموقع به تمرین برسانیم. وقتی رسیدیم، یوهانس پشت میز مخصوص رهبر ارکستر ایستاده بود. بهشدت تحتتأثیر آمرزشخوانی قرار گرفته بودم … یوهانس ثابت کرد رهبر ارکستر ممتازی است. کارال راینتالر[40] آهنگ فوقالعادهای را نوشته و تنظیم کرده بود. عصر همان روز، بعد از تمرین، همگی دور هم جمع شدیم. یکی از همان دورهمیهای معمول هنرمندان بود.
[برمن]، ۱۰ [آوریل]، جمعه، آدینۀ مقدس[41]
مراسم آمرزشخوانی اجرا شد و خانم یواخیم نیز یکی از قطعات آریای[42] اثری به نام مسیحا[43] را خواند. هیچ وقت ندیده بودم چنین فوقالعاده آواز بخواند. صدایش با نوای ویولن همسرش ترکیب شده بود و شاهد اجرایی فوقالعاده بودیم.
آمرزشخوانی بینظیری بود. تابهحال، اینقدر تحتتأثیر موسیقی مذهبی قرار نگرفته بودم … وقتی یوهانس را دیدم که با میزانهای در دست آنجا ایستاده است، نمیتوانستم به هیچ چیز جز پیشگویی رابرت فکر کنم که گفته بود: «فقط کافی است یک بار چوب جادو را در دست بگیرد و با ارکستر و گروه کر کار کند». پیشگویی رابرت امروز محقق شد. میزانه واقعاً مانند چوب جادو بود و سحرش همۀ حضار و حتی سختدلترین دشمنان را هم افسون کرده بود.
مدتها بود چنین لذتی را تجربه نکرده بودم. بعد از پایان مراسم، به مهمانی عصرانهای رفتیم که در رستورانی در طبقۀ زیرزمین ساختمان شورای شهر برگزار شده بود. همۀ مهمانها شاد بودند و مهمانی به فستیوال موسیقی میمانست. گروهی از دوستان، که [یولیوس] استوکهاوسن[44] هم بینشان بود، دور یکدیگر جمع شده بودند … [ماکس] بروخ،[45] دایتریشها[46] [آلبرت و کلارا] ، [یولیوس] گریم[47] و رایتر [ملخیور رایترـ بایدرمان[48]] هم آنجا بودند … اما، در کمال تعجب، بهجز چند نفر از خانمها که از خوانندگان گروه کر بودند، هیچ کس از هامبورگ آنجا نبود … البته اگر پدر یوهانس را هم مستثنی کنیم.
راینتالر دربارۀ یوهانس سخنرانی کرد. سخنرانیاش آنقدر تحتتأثیرم قرار داد که (متأسفانه) بهیکباره زیر گریه زدم. به رابرت فکر کردم و اینکه اگر زنده بود، از دیدن اجرای یوهانس چقدر خوشحال میشد … یوهانس اصرار کرد یک روز دیگر هم در برمن بمانم … کاش تسلیمش نمیشدم.
نامۀ کلارا به برامس
بادنبادن، ۱۵ اکتبر …
انتظار نداشتید به نامهتان پاسخی بدهم. اما همچنان بر سر باور اشتباه خودتان هستید … نامهتان[49] آن دیواری نیست که ما را از هم جدا کرده است … واقعیت این است که هیچ دیواری بین ما وجود ندارد که بخواهد فرو بریزد. فقط کافی است کمی با هم صمیمیتر باشیم و کمی بیشتر به خودمان مسلط باشیم … همینها کافی است تا جو دیدارهای ما را شادتر از همیشه کند … همهچیز به تو بستگی دارد، یوهانس عزیز. این تو هستی که تعیین میکنی ابرهای کدورت از رابطهمان کنار میروند یا دیواری واقعی بینمان سر بیرون میآورد و من را دچار عمیقترین اندوهها میکند. درمورد موضوع نامهات باید بگویم که مدتها است از ذهنم پاکش کردهام. این خودت هستی که این موضوع را همیشه به یادم میآوری … درکت از معنای تور کنسرت برایم بسیار عجیب است. به نظر تو، کنسرت صرفاً ابزاری برای کسب درآمد است. اما، من چنین فکر نمیکنم. احساس میکنم، تا زمانی که قدرتش را دارم، وظیفهام است که آثار زیبا را بازتولید کنم؛ بهویژه آثاری که خالقشان رابرت بوده است. حتی اگر واقعاً به درآمدش هم نیاز نداشته باشم، همچنان به تورهایم ادامه خواهم داد؛ البته این بار دیگر خودم را، مانند الآن که نیاز مجبورم کرده است، خسته نخواهم کرد. هنر بخش بزرگی از وجود من است. هنر همان هوایی است که هر روز در آن نفس میکشم. بهعلاوه، ترجیح میدهم از گرسنگی بمیرم اما اجراهای عمومی را با نصف توانم انجام ندهم.
نامۀ برامس به کلارا
هامبورگ، اکتبر
منتظر لحظهای آرامش بودم تا بتوانم تشکر قلبیام را از نامهات با کلمات بیان کنم. اما ازآنجاکه هنوز نتوانستهام به آرامشی که منتظرش بودم دست پیدا کنم، بهتر دیدم نامه را حداقل با همان حالوهوای همیشگی نامههایم بنویسم. به حقایق زیادی در نامهات اشاره کردی. البته بهتر است بگویم نامهات سراسر حقیقت است. باید اعتراف کنم که تازه حالا متوجه محبتی شدم که در نامه به من داشتی. این اعتراف، نه از سر پشیمانی و افسوس بلکه از سر شادی و رضایت است. فقط فرشتهای مثل تو میتواند چنین جملات پرمحبتی را بنویسد. هزاران بار ممنونم. آیا میتوانم باور داشته باشم یا حتی امیدوار باشم که در آینده هرگز شرایطی پیش نخواهد آمد که مجبور شوی، بهجای مهربانی، دست به مدارا بزنی؟
زندگی به نوعی پلیفونی آشفته میماند. اما زن مهربانی مانند تو اغلب میتواند راهحل بدیعی برای رفع این ناهماهنگی پیدا کند.
توانستی واریاسیونهای آن دو قطعه پیانو[50] را پیدا کنی؟ میتوانیم در وین اجرایشان کنیم؟ باید سری به وین بزنم و نوامبر برایم بهترین زمان سفر به این شهر است.
کلارا شومان، در ۵۹ سالگی، بهصورت تماموقت، تدریس در کنسرواتوار هوش[51] فرانکفورت را آغاز کرد و در فاصلۀ سالهای ۱۸۷۸ تا ۱۸۹۲ در آنجا مشغول به کار بود. قراردادش با کنسرواتوار بهگونهای بود که زمان کافی برای برگزاری تور را نیز در اختیار داشت.
یادداشت کلارا در دفتر خاطراتش
فرانکفورت، ۲۹ اکتبر [۱۸۸۴]
مدتی است هر روز نامههای رابرت را برای خودم بلند میخوانم.[52] با خواندنشان لذتی وافر میبرم و، همزمان، اندوهی بزرگ نیز وجودم را فرامیگیرد. چه قوۀ تخیل شگفتانگیزی! چه قدرت استدلال حیرتآوری! چقدر فوقالعاده درک ظریفش را با قدرت مردانه درهم آمیخته است! چه عشق پرشوری! همیشه برای رسیدن به ثروت و شادی تحت فشار قرار دارم: فشاری که تقریباً میتوانم بگویم ماهیتی سرکوبگر دارد. خیلی خوب است که حرفهام باعث میشود از خودم دور شوم زیرا اگر جز این بود سلامتیام حتماً به مخاطره میافتاد. این نامهها چنان اشتیاقم را بیدار میکنند که کلمات از بیانش عاجزند و باعث میشوند زخمهای قلبم بار دیگر سر باز کنند. چه دارایی ارزشمندی را از دست دادهام! اما با وجود همۀ اینها، همۀ این سالها را زندگی و کار کردهام. این قدرت … از کجا میآید؟ برای من، فرزندانم و هنر منبع قدرت هستند. فرزندانم با عشقشان من را سر پا نگه داشتهاند و هنر نیز هرگز به من خیانت نکرده است.
پانوشت
[1]. Clara Schumann
[2]. Litzmann, 1913: 1\119-121, 127-132, 313-314, 336-338; 2\148, 156-157, 237-238, 257-258, 260-261, 376.
[3]. Sigismond Thalberg
[4]. Anton Rubinstein
[5]. Liszt
[6]. Robert Schumann
[7]. Chopin
[8]. Brahms
[9]. Beethoven
[10]. Friedrick Wieck
[11]. Leipzig Gewandhaus
[12]. Ernestine، رابرت، پیشترها، نامزد ارتشتاین فون فریکن بود.
[13].Variation ، بهمعنای تنوع و تغییر است و به دگرگونکردن برخی از عناصر یک ایدۀ موسیقایی، با حفظ برخی دیگر از ویژگیهای آن اطلاق میشود.
[14]. Adolf Henselt
[15].Fischhof، جوزف فیشهوف، موسیقیدان اهل وین که در نشریۀ جدیدی که رابرت در حوزۀ موسیقی راه انداخته بود مطلب مینوشت.
[16]. نوعی ساختار موسیقایی کنترپوانی که در دو یا چند صدا و بر یک درونمایه (یا سوژه) ساخته میشود.
[17]. Bach
[18]. سکۀ نقرهای که چهارصد سال در اروپا استفاده میشد.
[19]. Poppe
[20]. Emilie List
[21]. مقالۀ مذکور قرار بود در نشریهای به نام Neue Zeitschrift für Musik منتشر شود.
[22]. Kiel
[23]. کلارا و رابرت، در کنار یکدیگر، فوگهای باخ، اوورتورهای موتزارت و سمفونیها، اوورتورها و سوناتهای پیانوی بتهوون را مطالعه میکردند.
[24]. Endenich
[25]. Joseph Joachim
[26]. Woldemar Bargiel
[27]. سالروز تولد رابرت
[28]. Johannes Brahms
[29].Wagner ، ریچارد واگنر که در آن زمان در زوریخ به سر میبرد.
[30]. Odeon
[31]. George Grove
[32]. امیلی، همسر یواخیم، خواننده بود.
[33]. S. Arthur Chappel
[34]. Popular Concerts
[35]. Felix. فلیکس، لودویگ و جولی سه تن از هشت فرزند کلارا بودند.
[36]. Ludwig
[37]. برامس، در نامۀ مورخ ۲ فوریۀ سال ۱۸۶۸، به کلارا توصیه کرده بود به کنسرتهایش پایان دهد.
See Litzmann, 1913: 2\218-219.
[38]. Rosalie Leser
[39]. Wunstorf
[40]. Karl Reinthaler
[41].Good Friday ، روزی که در آن مسیحیان مراسمی را به یاد به صلیب کشیدهشدن مسیح در نقاط مختلف جهان برگزار میکنند.
[42].Aria ، گونهای قطعۀ موسیقی آوازی که در آن، خواننده موضوعی یا داستانی نسبتاً مستقل را روایت میکند.
[43]. Messiah
[44]. Julius Stockhausen
[45]. Max Bruch
[46]. Dietrich
[47]. Julius Grimm
[48]. Melchior Rieter-Biedermann
[49]. نامۀ مورَّخ ۲ فوریۀ ۱۸۶۸.
[50]. آندانت و واریاسیونهای رابرت شومان در گام سی بمل ماژور (اثر شمارۀ ۴۶)
[51]. Hoch Conservatory
[52]. در سال ۱۸۸۵، مجموعۀ نخستین نامههای رابرت شومان با ویرایش کلارا در لایپزیگ به چاپ رسید و در سال ۱۸۸۸ به انگلیسی ترجمه شد.